نگرشهاى نوین به حکومت و نقش تغییریافته آن در جامعه و نیز کاهش توان آن در سیاستگذاری به دلیل محدودیتهای داخلى و خارجى در کانون توجه نظریه حکمرانى قرار دارد. مفهوم حکمرانی در نگاه اولیه گمراهکننده مىنماید. این مفهوم هم در میان دانشمندان علوم اجتماعى و هم فعالان سیاسى بدون اینکه تعریف واحدى از آن وجود داشته باشد بهکار مىرود.
مطمئنا در میان هریک از این گروهها نیز تعاریف و مصادیق متفاوتى از حکمرانى وجود دارد. کتاب "حکمرانی، سیاست و دولت" نوشته دو تن از اساتید مبرز سیاستگذاری عمومی و علوم سیاسی است از«تئورى حکمرانی» بحث مىکند و بیشتر به«پیش نظریه» اشاره دارد. همچنین نویسندگان از گونه های متفاوتى از کنشگران سیاستگذاری صحبت مىکنند. کنشگرانی شناخته شده مانند ساختارها، گروههاى ذىنفوذ، رژیمهاى بینالمللى یا کنشگران پنهان مانند شبکههاى سیاستی است که بر سیاستگذارى و حکمرانى تاثیرات سیاسى فراوانى دارند.
هدف این کتاب توضیح معانى مختلف این مفهوم و بیان این نکته است که تفکر ما درباره حکومت مىتواند در برداشت ما از دنیاى کنونى سیاست موثر باشد. هرچند که نویسندگان اثر، در مورد معانى مختلف این مفهوم بحث مىکنند اما تمرکز اصلى آنها، بر توان حکومت براى طرح و اجراى سیاستها(Policy) است. (به عبارت دیگر هدایت جامعه). به اعتقاد ژان پىیر و پیترگاى، بخشى از جذابیت مفهوم حکمرانی در این است که سیستم سیاسى با محیطش پیوند مىزند و نیز طرح سیاستگذارى محورکردن علوم سیاسى را تکمیل مىکند.
در بخش اول کتاب، یان پىیر و پیترگاى، بر مسائل و مشکلات مفهومى و نظرى در فهم حکمرانی تمرکز دارند. از دیدگاه این دو، هرچند مفهوم حکمرانى هنوز در مباحث سیاسى و آکادمیک امروزى به مفهومى رهیافتى تبدیل نشده است با این وجود طرفداران بسیارى پیدا کرده است. افزایش سریع کاربرد مفاهیم، غالبا منجربه گیجکنندگى و گمراهکنندگى مفهوم مىشود و آنرا از پاسخگویى به آنچه که براى پاسخ دادن به آن آمده بازمىدارد. مباحث امروزى در مورد مفهوم حکمرانى هم از این قاعده مستثنى نیست. به همین دلیل، فصل 1 و 2 از بخش اول کتاب، جریانهاى فکرى مختلف را درباره این مفهوم شرح مىدهد. حکمرانی در قالب نگرشى تحلیلى(Analytical Perspective) که به عنوان سودمندترین رهیافت به حکمرانی دانسته مىشود؛ نگاههاى راضىکنندهاى را به خود معطوف ساخته است. لذا مناسب است قبل از هر چیز نگرشهاى متفاوت در مورد چیستى حکمرانى و چگونگى درک آن ارائه گردد.
رهیافت مولفین به حکمرانی، رهیافتى دولت ـ محور(State-Centric) است. به اعتقاد این دو، هرچند که حکمرانی ارتباط مستقیمى با تغییر رابطه دولت و جامعه و تکیه کمتر بر ابزارهاى رعبآور در حکومت کردن دارد اما هنوز دولت، محور اصلى در قدرت سیاسى است. علاوهبر این، الگوهاى نوظهور حکمرانی، متفاوت از الگوى حکومت دموکراتیک است که در آن، دولت به صورت خدشهناپذیر، در راس هرم قدرت و کنترل قرار دارد، لذا در تئورى لیبرال دموکراسى نمىتوانیم تصویر دیگرى از دولت را در ذهن بیاوریم. بر این اساس، غالبا به حکمرانى به عنوان فرآیندى نگاه مىشود که در آن دولت نقش هدایتکننده، طبقهبندىکننده ترجیحات و تعریفکننده موضوعات را برعهده دارد.
فصول اول و دوم تحلیلهاى تئوریک و مفهومى گستردهاى را در باب حکمرانی عرضه مىکنند. در فصل سوم در قالبى سیاسى و با توضیحاتى مفصل، این بحث مطرح مىشود که چرا حکمرانی در اواخر قرن بیستم توجه بسیارى را به خود جلب کرده است.
نویسندگان کتاب، به حکمرانی به عنوان پیامد و برداشتى از منابع جمعى در عصر«گذار از دولت حداکثرى» مىنگرند. دو دهه قبل، بیشتر کشورهاى اروپاى غربى توسط دولتهایى اداره مىشدند که داراى توان لازم براى دخالت در اقتصاد بهمنظور توزیع عادلانه و پیادهسازى عدالت اجتماعى بودند؛ اما امروزه این دولتها بدنبال دستورکارهایى بسیار تعدیلشدهتر هستند. دولت حاکم، جاى خود را به دولت توانمند داده است که تا حد زیادى از طریق همیارى و توانمندسازى دیگر کنشگران قدرتمند جامعه حکومت مىکند. از دیدگاه ژانپیر و پیترگاى، شکل حداکثرى حکومت کردن بر جامعه از لحاظ سیاسى فرآیندى هزینهدار است و تنها دولت قادر است نقش توانمندسازى نیروهاى درونى جامعه را ایفا نماید. بازار شاید بتواند در تخصیص و توزیع منابع موثر باشد اما هرگز نمىتواند نقش یکسانى به عنوان یک کنشگر سیاسى را ایفا مىنماید. زمانىکه تنها دولت توان کنترل و هدایت جامعه را دارد پس بایستى حکمرانی و دموکراسى را مسئولیتپذیرتر کرد.
در بخش دوم با عنوان مدلهاى حکمرانی، یکى از ابعاد جالب توجه در بحث حکمرانی مطرح است و آن اینکه حکمرانی چگونه خود را در سطوح مختلف محلى، ملى و بینالمللى به نمایش مىگذارد و سازمانهاى سیاسى در سطوح مختلف(محلى، ملى، بینالمللى) چه نقشهایى را در حکمرانى دارا مىباشند؟ این تفاوت نقشها مىتواند بهطور وسیع به سنت و تاریخ رفتار جمعى در میان بازیگران کلیدى جامعه نسبت داده شود. اکثر کشورها تاریخى طولانى از الگوهاى مختلف فعالیت جمعى عمومى ـ خصوصى در سطح محلى دارند، در حالىکه رفتار جمعى و همیارانه در میان ملتها در سطح بینالمللى، معمولا مورد مجادله بوده و دستیابى به آن دشوار بوده است. به اضافه حکمرانی بهطور روزافزون به صورت«حکمرانی چند سطحى»(Malti-level Governance) جلوهگر مىشود یعنى فرایند حکمرانی فراملى، ملى و فروملى بهشدت درهم تنیده شدهاند.
فصل چهارم کتاب، سهگونه مختلف از«تغییر جهت در قدرت سیاسى» را مورد بررسى قرار مىدهد. اول تغییر مکان قدرت سیاسى به سمت پائین سیستم سیاسى، یعنى به سطح مناطق و سطح محلى. دوم تغییر مکان قدرت به سمت بالا یعنى به سازمانهاى بینالمللى مانند اتحادیه اروپا و سازمان تجارت جهانى و سوم تغییر مکان قدرت و سلطه به خارج از سیستم سیاسى یعنى به سازمانهایى که دور از دسترس مجریان و منتخبین فعالیت مىکنند. این تغییر مکانهاى قدرت و تسلط، که در گذشته تنها توسط دولت بهکار گرفته مىشوند، هم مدلهاى جدید حکمرانی را به نمایش گذاشته و هم بهطور غیرمستقیم، حکومت کردن را تسهیل نموده است.
در فصول پنجم تا هفتم کتاب، سه سناریوى مختلف حکومت با توجه تغییرات قدرت سیاسى و اهمیت یافتن الگوهاى متفاوت حکمرانی شرح داده مىشود. فصل 5 سناریویى را شرح مىدهد که دولت تسلط را بدست مىآورد و دوباره بر عالىترین مکان جامعه تکیه مىزند. فصل ششم به فرآیندى متضاد مىنگرد که طى آن دولت به دیگر رژیمها و گروههاى کنشگر مانند سازمانهاى فراملى و فروملى اجازه حکمرانی مىدهد. اما با بیان این باور که دولت هنوز قوىتر از آنچه که تصور مىشود باقى مانده است و این پیشرفتها و تغییر مکانهاى قدرت را به عنوان تغییراتى که خود دولت اجازه مىدهد و حتى تشویق مىکند و نه به عنوان نشانههاى زوال دولت در نظر مىگیریم. در فصل هفتم کتاب، نویسندگان حکمرانی را در قالب دموکراسى مشورتى و کمونیتاریانیسم بررسى مىکنند. آنچه که در اینجا فرض گرفته شده است حکومت کردن با حداقل حضور سازمانهاى سیاسى است. در مقابل، کمونیتاریانیسم و دیگر اندیشههاى مرتبط که استدلال مىکنند منافع جمعى مىتواند مستقیما از سوى شهروندانى که در جامعه مشارکت دارند و نسبت به آن معتهدند دنبال شود، مورد تائید و تاکید ژان پیتر و پیترگاى است.
بخش سوم، تحلیلهاى سابق را براى دولتهاى معاصر(نه فقط دموکراسىهاى پیشرفته بلکه براى کشورهاى آمریکاى لاتین، آسیا و جهان سوم) بهکار مىگیرد. روشن است که ظهور اندیشه حکمرانى بهجاى حکومت، ما را مجبور به تجدیدنظر در بسیارى از افکار خود نسبت به قدرت دولت و حکومت بنماید و نیز واضح است که این مسئله با توجه به سطوح مختلف توسعهیافتگى دولتها چقدر متفاوت است. لذا سوالات اساسى که با آنها مواجه هستیم این است که شاخصههاى قدرت دولت کدامند؟ و براى حکمرانى قدرتمندبودن دولت چقدر اهمیت دارد؟ نویسندگان دیدگاهى را بسط مىدهند که معتقد است قدرت دولت براى تحمیل خواست خود بر جامعه داراى اهمیت بسیار اندکى بوده و مهندسى اجتماعى و سیاسى(Political and Social Engineering) داراى اهمیت گردیده است. دولتهاى قوى تجربه انطباق خود با تغییرات محیطهاى داخلى و بینالمللى را فراگرفتهاند. چنین تجربهاى معمولا از صرف توانایى تا شناخت و کاربست الگوهاى همیارانه تغییرات حوزههاى عمومى ـ خصوصى متفاوت و متغیر است. دولتهایى وجود دارند که زمانى قدرتمند بوده اما اکنون بدلیل از دست دادن این توان ضعیف به نظر مىرسند. در مقابل دولتهایى نیز هستند که قبلا ضعیف بودهاند اقا امروزه با تسلط بر این تجربهها جزء قدرتمندترین دولتها مىباشند. جمعبندى این فصل آن است که زمانى صحبت از دولتهاى ضعیف و دولتهاى قوى معنادار است که ما بدانیم آنچه دولتهاى ضعیف و قوى را تعریف مىکند خودش در حال تغییر است؛ یعنى تعریف دولت ضعیف و قوى خود در حال تغییر است